ز خورشید جمالش تا عرق سازد عیان انجم
به گردون می شود در دیدهٔ حیرت نهان انجم
سر زلفش ز دستم رفت اشکم ریخت از مژگان
که چون شب بگذرد ریزد ز چشم آسمان انجم
اسیر حلقهٔ بیتابی شوق که می باشد
که همچون اشک می ریزد ز چشم آسمان انجم
مگر با نسبت آن گوهر دندان مقابل شد
که می گیرد مدام از کهکشان خس در دهان انجم
به امیدی که مهر طلعتش کی جلوه فرماید
چو بیدل منتظر هر شب به چشم خونفشان انجم